یادم میرَمَد به خُردسالی؛ تلاقیِ تابستان و پاییز که میشد و موعد باران، پدرم همیشه زودتر از هر کسی میدانست که چه وقت باران میبارد؛ به آسمان نگاه میکرد، هوا را بو میکشید و میگفت: «پسر، قراره بارون بیاد!» یکبار پرسیدم از کجا مطمئن است که باران میآید؟ جواب داد: «وقتی میخواد بارون بگیره، هوا پُر میشه از بوی بارون.» پرسیدم: «مگه بارون بو داره؟» هوا را مُشت کرد و نزدیک دماغم آورد: «بو بکش پسر! این بوی بارونه.»
بیستوشش سال از آن زمان، از آن تاریخ و از آن جغرافیا میگذرد. به عقب که نگاه میکنم «نشدن»ها بیشتر از «شدن»هاست. وضعیتْ همیشه کارت برنده را درست در لحظهای که فکر میکنی دستش را خوانده و بازی را بردهای، طوری رو میکند که میمانی چه بگویی.
اما نباید ایستاد؛ باید هرلحظه «تصمیم» گرفت. تصمیمْ حاصل تحلیل وضعیت است و به همین دلیل ورای روزمرگی ماست. کییرکگور این لحظه را «جنون عقل» مینامد. رهاییْ در خواستن امر محال است، در مبارزه؛ بیامید به هیچ خوشبختیای، بیامید به هیچ امیدی.